اگر قرار باشد شخصیت او را در یک عبارت بیان کنیم «بیشیلهپیله بودن» بهترین تعبیر است. بیشیلهپیله بودن عبارتی عامیانه است که شاید در زبان ادبی به جای آن بتوان گفت «راستکردار». آنکه راستکردار است به دروغ تکیه نمیکند.
وقتی کسی در پیشامدهای روزگار به دروغ تکیه نکند «حق»، خودش تکیهگاه او میشود. این تکیهگاه همیشگی است و ایمن و بهترین پشتیبان، حتی اگر در ظاهر تنها به نظر برسد؛ غریب و دور از اهل و دیار...
اگر زندگی علی آقایی، شهروند ساکن محله امامیه را بتکانیم اتفاقهای ریز و درشتی از آن برمیخیزد که نتیجهاش میشود همان چند خط ابتدایی که گفتیم، به اضافه اینکه تاکسیرانی شغل آخرش بوده، اما اولش نه!
چندین و چند حرفه را آزموده تا سرانجام نشسته است پشت این پیکان زرد رنگ مدل۷۸ و حالا سالهاست با چهارچرخ آن، چرخ زندگیاش میچرخد. مسیرش هم بیشتر مواقع اطراف حرم است.
او تنها یک تاکسیران نیست. وقتی به دنبال خدمت به همنوع باشی شغلت تو را محدود نمیکند. از هر دری وارد میشوی تا بتوانی برای دیگران بازو شوی. این کاریاست که آقایی انجام میدهد.
گرچه او بیش از یک سال است که تلخترین اتفاق زندگیاش را تجربه میکند به خاطر روحیهای که همسرش به او میدهد همچنان هرکاری از دستش برمیآید برای دیگران انجام میدهد. تلخی زندگی فعلی آقایی و همسرش به سرگردانی بین این دو سوال برمیگردد: «پسرمان را گم کردهایم» یا «از دست دادهایم»؟
در ۱۷سالگی به تنهایی از مراغه به مشهد میآید و در منزل خالهاش ساکن میشود. به مدت یکسال در میوهفروشیای واقع در سهراه زندان کار میکند. (به گفته خودش این میوهفروشی هنوز هم هست.) بعد از آن برای کار به معدن دهسرخ میرود و آنجا راننده میشود.
هنوز گواهینامه نداشته، اما رانندگی را قبلا از برادرش آموخته بوده. تا ۲۱ سالگی در دهسرخ میماند تا که زمان خدمتش فرا میرسد. برمیگردد مراغه و از آنجا دفترچه میگیرد. نتیجهاش میشود دو سال خدمت در ارومیه.
با پایان یافتن خدمت، به پایتخت میرود تا تجربه کار در نانوایی و نجاری را نیز به دست آورد. اما زمانی نمیبرد که نیروی جوانی او را به تقلایی دیگر وامیدارد. خودش میگوید: «شوهرخالهام سرهنگ راهنماییورانندگی بود و آن موقع از مشهد به چابهار منتقل شده بود. من هم از تهران کندم و رفتم چابهار تا آنجا در اسکله شهید بهشتی آتشنشان کشتی شوم. در همان دوران، گواهینامه رانندگیام را نیز گرفتم».
اقامتش در چابهار یک سال و اندی بیشتر به طول نمیانجامد. با برگشت خالهاش به مشهد، دوباره به این شهر برمیگردد و تا به امروز ماندگار میشود. آن زمان ۲۵سال داشت و حالا ۱۷ سال از آن موقع میگذرد. با ورود به مشهد وارد کارخانه رنگرزی در شهرک صنعتی کلات میشود تا نگهبان شب باشد و راننده روز. در کنارش انبارداری هم میکند.
آن زمان هنوز مجرد بوده و تمام زندگیاش خلاصه میشده در اتاقی جمع و جور در داخل کارخانه. دو سال به همین منوال، روزگار میگذراند. اما دعوای مداوم دو شریک کارخانه و دل گرفتگی او از محیط کوچک و یکنواخت زندگیاش منجر به رهاکردن کارش میشود؛ «خالهام دستیار اتاق عمل چشم بود و با افراد زیادی رابطه داشت.با معرفی یکی از دوستان او کارپرداز یک تولیدی تی شرت شدم.»، اما آنجا هم بیشتر از چندماه دوام نمیآورد.
بعد از دست شستن از این شغل است که تاکسیران میشود. ارتباط نزدیک با مردم و پیداکردن سوژههایی که او را به فکر فیلمنامه نوشتن میانداخته باعث شده که تا به امروز در این حرفه باقی بماند.
یک روز پیرزنی را از جلوی حرم دربست شیرازی سوار کردم. کفشهایش را داخل حرم گم کرده بود. گفت: «اول من را جایی برسان تا دمپایی بخرم و بعد به هتل برویم.» رفتم از صندوق عقب یک جفت دمپایی برایش آوردم و به سمت هتل راه افتادیم.
پیرزن که لهجه یزدی داشت، تعریف کرد که خانواده شهید و مسئول کاروانی است که همهشان خانواده شهدا هستند. هتلش در خیابان مدرس بود. وقتی رسیدیم پیاده شد تا کفش بپوشد و دمپاییها را پس بیاورد. هنگامیکه برگشت گفت پولهایش گم شده! یک میلیون و ۷۰۰ هزار تومان که تمامش پول اعضای کاروان بوده و برای هزینهها به دست او سپرده بودند.
گفتم هرجای ماشین را میخواهی بگرد. گشت و چیزی پیدا نکرد. چند روزی گذشت تا اینکه سر عوض کردن روکش صندلیها متوجه شدم بین شکاف تکیهگاه و نشیمنگاه صندلی یک نایلون مشکی است. آن را بیرون کشیدم و دیدم پولهای پیرزن است.
رفتم هتل. وقتی آمد جریان را به او گفتم. گریه کرد و خیلی خوشحال شد. پرسید: درعوض این کار چقدر پول میخواهی؟ خواستم کرایهام را بگیرم، اما آن را هم نگرفتم».
امام رضا (ع) همیشه کمکم کرده است. یکی از این موارد زمانی بود که دنبال ضامن برای گرفتن وام میگشتم. به هرکس میگفتم به دلایلی ضامنم نمیشد. همان روزها به خاطر اینکه اعصابم خرد بود روز جمعه از خانه بیرون زدم درحالیکه روزهای جمعه سرکار نمیرفتم.
رفتم سمت حرم، جلوی باب الجواد آدم خوشپوشی ایستاده بود که سوار ماشینم شد. بین راه صحبتمان گل انداخت و من ماجرای وامم را گفتم. او هم حرف را کشاند به محصول یکی از تولیدیها و از کیفیتش گلایه کرد. نظر من را هم خواست. من واقعیت را گفتم و اینکه اتفاقا راضی هستم، بقیه همکارانم نیز همینطور.
وقتی خواست جلوی خانهاش پیاده شود گفت: «من صاحب همان تولیدی هستم. فردا بیا محل کارم تا کارهای ضمانتت را انجام دهم.» اینطور شد که با عنایت امام رضا (ع) کارهایم روبهراه شد. حتی موقعی که قرار بود آن آقا برای امضای مدارک به بانک بیاید در سفر تهران به سرمیبرد. هماهنگ کرد حسابدارش آمد و مدارکم را با هواپیما برایش فرستاد. بعد امضا زد و دوباره با هواپیما برگرداند.
اگر روی صندلی عقب تاکسی پیکان علی آقا بنشینید دستمال لولهای را میبینید که برای استفاده شما گذاشته شده! خودش میگوید: «خب مسافر در تابستان عرق میکند. در زمستان زیر باران خیس میشود و به هر دلیلی ممکن است به دستمال احتیاج پیدا کند.» میخندد که: «یک روز همکارم صدایم کرد و گفت بیا ببین عکس ماشینت را با این دستمال توالتها در اینترنت گذاشتهاند. زیرش نوشته بودند: سوتی مشهدی!»
- چه شد که آتشنشان نمونه تاکسیرانی شدید؟
دو سال پیش به تاکسیرانها کپسول آتشنشانی دادند و گفتند هرکس آتش بیشتری را خاموش کند جایزه میگیرد. در این مدت هفت بار با صحنههای آتشسوزی مواجه شدهام و آتش را خاموش کردهام. به همین دلیل از طرف سازمان تاکسیرانی به من نیم سکه بهار آزادی هدیه دادند.
- به عنوان بازرس افتخاری تاکسیرانی چهکاری باید انجام دهید و چه مدت در این سمت فعالیت میکنید؟
چهار سال است. برای این کار باید جلیقه مخصوصی بپوشم و موقع پیادهشدن مسافرها، نرخها را از روی تاکسیمتر یا با پرسوجو از خود مسافر بررسی کنم و در صورت مشاهده تخلف گزارش بدهم.
- چرا بازرس افتخاری تعزیرات شدید؟
میخواستم در این گرانیها جلوی سوءاستفاده بعضی فروشندهها را بگیرم. برای اینکار آموزش دیدم. هر تخلفی که در قیمتها میبینم در داخل یک برگه از دفترچه مربوط به اینکار آدرس مغازه و مشخصاتش را یادداشت میکنم. بعد برگه را داخل صندوق پست میاندازم. این تخلف به نام کد من ثبت و پیگیری میشود.
- بهترین ویژگی اخلاقی شما چیست؟
خوشاخلاقی و کمک به همنوع. البته بقیه میگویند تو شمع خاموش کن خانهای و چراغ روشن کن بیرون. من خودم اعتراف میکنم که وقتی به خانه میرسم به خاطر خستگی زیاد، خوشوبش بیرون را ندارم و فقط پای برنامههای تلویزیون مینشینم. به همین خاطر همینجا از همسرم عذرخواهی میکنم که تلخیهای من را تحمل میکند.
خانواده میگویند تو شمع خاموش كن خانهاي و چراغ روشنكن بيرون!
- چه چیزی باعث شد در اول جوانی خانواده را رها و زندگی تنها در یک شهر غریب را تحمل کنید؟
بچه که بودم هر وقت حرم امام رضا (ع) را در تلویزیون میدیدم، میگفتم یا امام رضا (ع) بزرگ که شدم و توانستم روی پای خودم بایستم میآیم مشهد و مجاورت میشوم. روزی که به مشهد آمدم فقط ۱۰ هزار تومان پول داشتم. همه میگفتند طاقت نمیآوری، میروی و برمیگردی. اما من آمدم و ماندگار شدم. غم دوری از خانواده را به خاطر امامرضا (ع) تحمل کردم.
- معمولا چه مواقعی به زیارت میروید؟
وقتی دلم میگیرد. به هیچکس هم نمیگویم کجا میروم.
- شنیدهایم دست به قلم هم هستید. درست است؟
از بچگی انشایم خوب بود. وقتی سر کلاس برای خواندن انشا میرفتم آنقدر طولانی میشد که همکلاسیهایم به معلم میگفتند «آقا به آقایی ۲۰ بدید تا سرجایش بنشیند.» اهل تئاتر هم بودم و از ۹سالگی در گروه تئاتر مدرسه فعالیت میکردم و نمایشنامهها را خودم مینوشتم.
الان هم از روی خاطرات خودم و همکارانم بیش از ۳۰سوژه یادداشت کردهام و تصمیم دارم از آنها برای نوشتن یک سریال استفاده کنم که شخصیتهای اصلیاش تاکسیران هستند. مهمترین دغدغهام در این کار پیدا کردن اسپانسر برای ساخت سریال است.
- چندتا بچه دارید؟
دو دختر دارم. فاطمه ۱۴ساله و سارا ۶ساله.
- خدا را چطور میبینید؟
زندگیام را مدیون مهربانی و رحمت او هستم. از وقتی به مشهد آمدم تنها پشتیبانم بوده. از لطف او در این سالها به جز سرماخوردگی هیچ بیماری دیگری نداشتهام و شکرخدا همیشه دفترچه بیمهام سفید بوده است. با وجود اینکه سالهاست شغلم رانندگی است فقط یک بار تصادف کردهام. همسرم نیز سیده است و جدش همیشه نگهدار ماست.
* این گزارش چهارشنبه، ۶ شهریور ۹۲ در شماره ۶۸ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.